من و اون درخت پیر
نوشته شده توسط : مهیار

 

من و اون درخت پیر

من بودم یه برگ خشک

روی یک درخت پیر

که شده خسته و سیر.

اون درخته خسته بود

من بیچاره اسیر

یاباید می افتادم  می مردم و

یا که می شدم یه اسیر.

من دیگه تنها بودم

دیگه وا مونده بودم

نه امید واسه اون

نه رحمی واسه من

من واون خسته بودیم

شایدم تشنه بودیم

تشنه ی مهربونی

تشنه ی یه دست خوب

که ما رو لمس کنه

که به ما خوبی کنه

من که یک برگ بودم

تشنه محبت و خوبی بودم

ببین آدما چین ؟

اگه آدما خوبن !

پس چرا از هم دیگه فرارین ؟

چرا از شادیاشون به هم می گن

غماشون رو می خورن قورتش می دن

به همدیگه هم نمی گن

چرا آدما فقط توی شادی با همن ؟

موقع غم که می شه دور و ور خیلی کمن

از خودت بپرس چرا ؟

غم من برای من

غم تو برای تو

شادیامون با هم

نگو تقصیر زمونست

دلا دیگه سنگ شده

زندگی زورکی و بدون رنگ قشنگ شده

قدیما زندگی بود

خودشم به رنگ آب

سالم و آبی و صاف

حالا هم زندگی هست

اما بی رنگه و سرد

هنوز هم امید هست 

خوبی و مهربونی هست

پس بیا یید زندگی رو رنگ گذشته ها کنیم .

 





:: موضوعات مرتبط: ماتمکده , ,
:: بازدید از این مطلب : 857
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: